شروعی دوباره
بی تو طوفان زده دشت جنونم
|
مردی با خود زمزمه کرد : خدایا با من حرف بزن !
یک سار شروع به خواندن کرد ... اما مرد نشنید !
مرد فریاد برآورد : خدایا با من حرف بزن ... آذرخش در آسمان غرید اما مرد اعتنایی نکرد !
مرد به اطراف خود نگاہ کرد و گفت : پس تو کجایی ؟ بگذار تو را ببینم ... ستار ہ ای درخشید اما مرد ندید !
مرد فریاد کشید : خدایا معجزه ای به من نشان بده ... کودکی متولد شد اما مرد باز توجهی نکرد !
مرد در نهایت یاس و نومیدی فریاد زد : خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم ... از تو خواهش می کنم ... پروانه ای روی دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهس ادامه داد !
ما خود را گم می کنیم در حالیکه او در کنار و با نفس های ما جریان دارد ...
خدا اغلب در شادی های ما شریک نیست !؟
تا به حال چند بار خوشی هایت را آرام و بی بهانه به او گفته ای ؟
تا به حال به او گفته ای که چقدر خوشبختی ؟ که چقدر همه چیز خوب و مرتب است ؟
که چه خوب که او هست !!!
خدا همراه همیشگیه سختی ها و خستگی های ماست ! زمانی که خسته و درمانده به طرفش می رویم خیال می کنیم تنها زمانی که به خواسته ی خود برسیم او را دیده و حس کرده ایم ...
اما ...
گاهی بی پاسخ گذاشتن برخی از خواسته های ما نشانگر لطف بی اندازه ی او به ماست ...
تا خدا هست جایی برای نا امیدی نیست ...
به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد !!!
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |