شروعی دوباره
بی تو طوفان زده دشت جنونم
|
همه چيز بهم ريخته است_
بازم دانشگاه ما شروع شد با هزار نابساماني_
بازم مثل هرسال...
ای آزادی، تو را دوست دارم، به تو نیازمندم، به تو عشق میورزم، بیتو زندگی دشواراست، بیتو من هم نیستم؛ هستم، اما من نیستم؛ یک موجودی خواهم بود توخالی، پوک، سرگردان، بی امید، سرد، تلخ، بیزار، بدبین، کینه دار، عقدهدار، بیتاب، بی روح، بیدل، بی روشنی، بی شیرینی، بیانتظار، بیهوده، منی بی تو یعنی هیچ!... ای آزادی، من از ستم بیزارم، از بند بیزارم، از زنجیر بیزارم، از زندان بیزارم، از حکومت بیزارم، از باید بیزارم، از هر چه و هر که تو را در بند میکشد بیزارم. ای آزادی، چه زندانها برایت کشیده ام! و چه زندانها خواهم کشید و چه شکنجهها تحمل کردهام و چه شکنجهها تحمل خواهم کرد. اما خود را به استبداد نخواهم فروخت، من پرورده ی آزادی ام، استادم علی است، مرد بیبیم و بیضعف و پر صبر، و پیشوایم مصدق، مرد آزاد، مرد، که هفتاد سال برای آزادی نالید. من هرچه کنند، جز در هوای تو دم نخواهم زد. اما، من به دانستن از تو نیازمندم، دریغ مکن، بگو هر لحظه کجایی چه میکنی؟ نا بدانم آن لحظه کجا باشم، چه کنم؟...» <<دکتر شریعتی>>
سلام
بعد ازچندماه خوشحالم كه بازم تونستم بيام دلم براي تمام دوستان لوكس بلاگي كه همه لوكس هستن خيلي خيلي تنگ شده.
فعلا كه مطلب جديد بدرد بخور ندارم ولي به همين زوديا يه مطلب توپ ميذارم
بی گندم نان نیست! بی نان سفره! بی سفره عشق!! بی عشق سخن نیست، فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست! زبان و دل کهنه می شود. روح در چهره و نگاه در چشم می خشکد. دست در بیکاری فرسوده میشود. بی گندم زندگی نیست!!! ایرانیم! زبانم پارسی است، احساسم شرقی!! همه ریشه های من در این باغچه است و این ریشه آنقدر عمیق در خاک فرو رفته که جز به ضرب تبر جدا شدن از آن نتوانم!! شکفتن در این باغچه میسر است و ققنوس تنها در این اجاق جوجه میاورد. من اینجائی هستم چراغم در این خانه می سوزد. آبم در این کوزه ایاز میخورد. سفر را دوست دارم، کوچ را هرگز!! می خواهم در این خانه بمانم و در این خانه بمیرم! نانم در این سفره است سفره ای به بزرگی ایران!!! این سفره باید همه را سیر کند همه مردم ایران را و.....................چنین باد!!! [ سه شنبه 7 تير 1390برچسب:ایران, ] [ 16:20 ] [ طیبه ]
[
گفتگوی دو نفر اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه دلم مي خواد سر بزنم برم به خونه خدا
تا حالا فکر کردین اگه ادم و حوا گول اون شیطون ناجنسو نمیخوردن الان چه روزی داشتیم؟؟؟؟خب بیاین با هم فکر کنیم اگه این جد مشترکمون اگه از اون میوه نمیخوردن روزگارمون الان چه جوری بود:
ساده ترین و اولین چیزی که به ذهنمون میرسه اینه که بگیم هیچی الان تو بهشت بودیم داشتیم عشق دنیا رو (اوه نه نمیشه گفت دنیا) عشق بهشتو میکردیم.نه نه نه اینم نشد چون عشقم که مال این دنیاست .آخه عشق با یک نگاه شروع میشه (خب اونجور که توکتابا نوشتن منظورمه) نگاه به نامحرمم که حرومه وای که دیگه اگه از روی منظور باشه .بهشت هم که جای این کارای حروم نیست.ادم با دیدنه که عاشق میشه اگه هم نبینه که نمیشه البته تو این مورد استثنا هم هست .مثلا خودم کلی داستان خوندم که یارو کور بوده عاشق صدای طرفش میشه.خب پس شنیدن صدای طرف مقابل هم میتونه تو عاشق شدن موثر باشه...ولی ولی ولی ولی خب شنیدن صدای زن برای یه مرد به جز در موارد ضروری گناهه.تو بهشتم که جای گناه کردن نیست.ای بابا بازم نشد که بشه.خب فکر کنم قضیه ی عشق و عاشقی کلا کنسله تو بهشت پس نمیتونیم بگیم عشق بهشتو میکردیم.تازه یه چیز مهمتر اینقدر تو بهشت حور و پری زیبا رو ماه جبین هست که دیگه عشق یه دختر و پسر وزن و مرد معنی نداره هرکی اونجا میگرده بیدردسر یه حوری واسه خودش پیدا میکنه دیگه.خلاصه روده درازی نباشه عشق و عاشقی تعطیل.
حالا میزیم سر موضوعای اخلاقی مثلا یه مقولش همین فداکاری و ایثاره که این یکی دیگه صد در صد تو بهشت معنی نداره وچرا؟ای بابا این که دیگه پرسیدن نداره.تا اونجایی که من شنیدم و خوندم فداکاری مال وقتیه که طرف به خاطر عشقش به طرف مقابلش یا عشقش به آرمانش و ارزشش حاضره از چیزی که دوست داره بگذره .ولی وقتی خوب فکر کنیم میبینیم تو بهشت هر کی سرگرم کار خودشه کسی هم به کسی زور نمیگه تا یکی دیگه بخواد ازش طرفداری کنه .اونجا همه چی ردیفه نیازی نیست که بخاطر اینکه طرفمون که عاشقشیم(این موضوع فبلا منتفی شده ) به اون چیزی که میخواد برسه ما هم از همه چیمون بزنیم.اونجا هرکی هرچی بخواد داره.دیگه اونجا کسی به کسی زور نمیگه ظلم نمیکنه تا گروه حقوق بشرو سازمانای انساندوستانه بخوان فرصت فداکاری داشته باشن.
آخه دیگه شیطون نمیتونه آدما رو گول بزنه تا اونا کار بد کنن
تصور کنید دیگه آدم بدی نیست که یه آدم خوب بیاد و مثلا نصیحتش کنه که بد نباشه.
دیگه ظلمی نیست که یه آدم بزرگ بیاد و همه رو از دستش نجات بده
دیگه نیازی نیست مامانا واسه اینکه بچشون که تو امتحان تجدید شده از بابا کتک نخوره به دروغ بگن بچشون 18 شده نه 8.
دیگه هیچ وقت یک دختر بچه با اشتیاق به کاغذ رنگی هایی که پسر بچه ی همبازیش با کلی علاقه جمع کرده و بش داده نیگا نمیکنه چون تو بهشت همه چی زیاده اصلا کی گفته تو بهشت مهدکودک وجود داره .
دیگه هیچ وقت سارا ی قصه ها نمیتونه لذت لحظه ای رو که نونش رو به یه زن فقیر داد (با وجود اینکه خودش گرسنه ست) احساس کنه.چون تو بهشت نون زیاده کسی هم گرسنه نمی مونه.
دیگه هیچ وقت یه پدر نمیتونه غرور لحظه ای که با دستمزد کمش برای بچه هاش عیدی میخره و میاره خونه رو دید.
دیگه گریه ای نیست چون بهشت غم نداره.چون غم نیست پس شادی هم معنی نداره. چون زجر نیست پس لذت فقط از سه حرف لام ذال و ت تشکیل شده و نه بیشتر.چون نیاز نیست پس بی نیازی هیچ کجا میخواد خودشو به رخ بکشه.تو بهشت دیگه پطرسی نیست تا به خاطر مردمش یک شب تا صبح با اون انگشت کوچولوش از فروریختن استخر به خاطر عشقش به مردمش و احساس بزرگی که بعدا بهش دست میده و غروری که میتونه با اون سرش رو بالا بگیره جلوگیری کنه.
ما دیگه تو درسامون دهقان فداکار نداریم چون تو بهشت کافیه اراده کنی تا از اینجا بری یه جای دیگه.تازه مهندسا تو بهشت محاله پل بد بسازن.
دیگه ضحاک ماردوش نیست تا کاوه به خونخواهی ایرانیان بیاد و درفش کاویانو افراشته کنه و ببینه چند تا آدم با غیرت هستن و ببینه چقدر عاشق میهنشونن. چون تو بهشت نه میهن نه عشق هیچ کدوم مفهومی نداره.همیشه روز معنی داشته و زیبا بوده چون از فراز شب اومده.نور قشنگ نیست مگر اینکه از پس تاریکی وهم آسایی بیاد که مدتها عذابت میداده.هیچ مادرما مهربون نیست تا تو روزنامه نخونیم یه مادر سنگدل بچه ش رو فروخته یا حتی کشته.زمانی چیزی زیباست که در برابر زشتی قد علم کند.
فکر کنم بهشت وقتی قشنگه که ما ازین جهنم با کلی چیزای خوب بریم.مثلا با عشق یا با ایثار.
شما هم بیاین تصور کنین که اگه آدم و حوا گول نخورده بودن الان چه روزگاری داشتیم.......
امشب،شب عزیزی بذای ما مسلمون و ایرانیاست. شب میلاد شیرخدا،حیدر کرار امیرالمومنین حضرت علی(ع) و روز پدر. تو این شب عزیز جای کسی تو خونه ما خالیه و برای همیشه کمبودش و حسرت دوباره دیدنش احساس میشه. پدرم: با تمام دل و جونم میگم دوستت دارم و برای شادی روحش فاتحه ای بعنوان هدیه روز پدر براش میفرستم و این شعر که منو همیشه یادش میندازه رو تقدیمش میکنم: نیستی دارم دق میکنم نیستی دارم می پوسم عکساتو من دونه دونه برمیدارم می بوسم پیرهن یادگاریتو هرشب دارم بو میکنم برای برگشتن تو به آسمون رو میکنم
گاهی گمان نمی کنی و می شود / گاهی نمی شود که نمی شود / گاهی هزار دعا بی استجابت است / گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود / گاهی گدای گدایی، و بخت نیست / گاهی تمام شهر گدای نو می شود
دلا امشب به می باید وضو کرد و هر ناممکنی را آرزو کرد.
البته دیشب باید این شعرو مینوشتم ولی بدلیل خراب بودن لوکس بلاگ موفق نشدم وارد سایت بشم. دیشب شب آرزوها بود اولین شب جمعه ماه رجب. دیروزو روزه گرفتم چقدر خوب بود . بنظرتون دلیل اینکه این شب رو شب آرزوها نامگذاری کردن چیه؟ چرا این شب اینقدر عزیزه که شب آرزوها نامگذاری شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
برای من که هنوز سواله. خیلیا تو این شب فقط فکرخودشونن غافل از اینکه خدا این شبو گذاشته تا ببینه کدوم بندش هست که بجای خودش واسه کس دیگه ای دعا میکنه؟واسه مریضا.فقرا.آمرزش مردها. البته خودمون هم در آخر.
راستی خدا کی میخواد دعاهای مارو برآورده کنه؟ خیلی وقته دعایی دارم که برآورده نمیشه. بعضیا میگن خدا چون بندش رو دوست داره دیر دعاشو مستجاب میکنه ولی آخه تا کی؟ بعضی دعاها که محدودیت زمانی دارن.
<<ولی بازم خدارو شکر>> [ جمعه 20 خرداد 1390برچسب:شب آرزوها, ] [ 9:54 ] [ طیبه ]
[
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا .......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!
گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند!
دو روز مانده به آخر دنيا
پريشانم
چه میخواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی خداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایهی دیوار بگشایی لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرفتر عمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت خداوندا تو مسئولی خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است (دکتر علی شریعتی)
مردی با خود زمزمه کرد : خدایا با من حرف بزن !
یک سار شروع به خواندن کرد ... اما مرد نشنید !
مرد فریاد برآورد : خدایا با من حرف بزن ... آذرخش در آسمان غرید اما مرد اعتنایی نکرد !
مرد به اطراف خود نگاہ کرد و گفت : پس تو کجایی ؟ بگذار تو را ببینم ... ستار ہ ای درخشید اما مرد ندید !
مرد فریاد کشید : خدایا معجزه ای به من نشان بده ... کودکی متولد شد اما مرد باز توجهی نکرد !
مرد در نهایت یاس و نومیدی فریاد زد : خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم ... از تو خواهش می کنم ... پروانه ای روی دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهس ادامه داد !
ما خود را گم می کنیم در حالیکه او در کنار و با نفس های ما جریان دارد ...
خدا اغلب در شادی های ما شریک نیست !؟
تا به حال چند بار خوشی هایت را آرام و بی بهانه به او گفته ای ؟
تا به حال به او گفته ای که چقدر خوشبختی ؟ که چقدر همه چیز خوب و مرتب است ؟
که چه خوب که او هست !!!
خدا همراه همیشگیه سختی ها و خستگی های ماست ! زمانی که خسته و درمانده به طرفش می رویم خیال می کنیم تنها زمانی که به خواسته ی خود برسیم او را دیده و حس کرده ایم ...
اما ...
گاهی بی پاسخ گذاشتن برخی از خواسته های ما نشانگر لطف بی اندازه ی او به ماست ...
تا خدا هست جایی برای نا امیدی نیست ...
به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد !!!
راستی روی عکس سمت راست که کلیک کنید پروفایل منو نشون میده اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد، و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد، و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی. آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کني. برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار، برخی نادوست، و برخی دوستدار که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد. و چون زندگی بدین گونه است، برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی، نه کم و نه زیاد، درست به اندازه، تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد، که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد، تا که زیاده به خودت غرّه نشوی. و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی نه خیلی غیرضروری، تا در لحظات سخت وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد. همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند چون این کارِ ساده ای است، بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی. و امیدوام اگر جوان كه هستی خیلی به تعجیل، رسیده نشوی و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند. امیدوارم سگی را نوازش کنی به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد. چرا که به این طریق احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان. امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی هرچند خُرد بوده باشد و با روئیدنش همراه شوی تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد. بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی زیرا در عمل به آن نیازمندی و برای اینکه سالی یک بار پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است. فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است! و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید. اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم [ دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:ویکتور هوگو, ] [ 1:14 ] [ طیبه ]
[
چه كسي ميگويد كه گراني شده است؟؟؟؟!!!!!!
دوره ارزانيست...... دل ربودن ارزان... دل شكستن ارزان... دوستي ارزان است... دشمني ها ارزان... چه شرافت ارزان!!! تن عريان ارزان!!! آبروقيمت يك تكه نان !!! و دروغ ازهمه چيز ارزان تر!!! قيمت عشق چقدر كم شده است!!! كمتر از آب روان!!! وچه تخفيف بزرگي خورده قيمت هرانسان!!!!!!!!!
گفتم: خدایا از همه دلگیرم ... گفت: حتی از من؟ گفتم: دلم را ربودند ... گفت: پیش از من؟ گفتم: خدایا چقدر دوری ... گفت: تو یا من؟ گفتم: خدایا تنهاترینم ... گفت: پس من؟ گفتم: خدایا کمک خواستم ... گفت: از غیر من؟ گفتم: خدایا دوستت دارم ... گفت: پیش از من؟ گفتم: خدایا اینقدر نگو من ... گفت: من توام تو من...
تاج از فرق فلک برداشتن ، جاودان آن تاج بر سرداشتن : در بهشت آرزو ره یافتن، هر نفس شهدی به ساغر داشتن، روز در انواع نعمت ها و ناز، شب بتی چون ماه در بر داشتن ، صبح از بام جهان چون آفتاب ، روی گیتی را منور داشتن ، شامگه چون ماه رویا آفرین، ناز بر افلاک اختر داشتن، چون صبا در مزرع سبز فلک، بال در بال کبوتر داشتن، حشمت و جاه سلیمانی یافتن، شوکت و فر سکندر داشتن ، تا ابد در اوج قدرت زیستن، ملک هستی را مسخر داشتن، برتو ارزانی که ما را خوش تر است : لذت یک لحظه "مادر" داشتن !
اگر خدا ما را لایق بخشش نمیداند، باکی نیست که ما قشر طرد شدهی دنیائیم و فرد مطرد را باکی از طرد مجدد نیست و دردی بر دردهایش مضاف نمیشود، خواه انتظارش را داشته باشد خواه نه. و انتظار برای ما معنی ندارد که ما قشر اخراج شده از زمان هستیم و کسی که از زمان خارج شد او را انتظار معنایی ندارد. اگر هیچ چیز برای ما معنی نداشته باشد، باکی نیست که ما قشر مسلوب از همه چیز هستیم و کسی که مسلوب از همه چیز شد، چیز را بی معنی میپندارد. و ما را هیچ باکی نیست که باک از چیز هاست و ما چیز ها را سه طلاقه کرده ایم.
تساوی
معلم پای تخته داد می زد صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند وان یکی در گوشه ای دیگر«جوانان» را ورق می زد برای که بی خود های و هوی می کرد و با آن شور بی پایان تساوی های جبری را نشان می داد با خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود تساوی را چنین بنوشت: «یک با یک برابر است...» از میان جمع شاگردان یکی برخاست همیشه یک نفر باید بپا خیزد به آرامی سخن سر داد: تساوی اشتباهی فاحش و محض است معلم مات بر جا ماند. و او پرسید: اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز یک با یک برابر بود؟ سکوت مدهشی بود و سوالی سخت معلم خشمگین فریاد زد: آری برابر بود و او با پوزخندی گفت: اگر یک فرد انسان واحد یک بود آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود... اگر یک فرد انسان واحد یک بود آنکه صورت نقره گون چون قرص مه می داشت بالا بود وان سیه چرده که می نالید پایین بود... اگر یک فرد انسان واحد یک بود این تساوی زیر و رو می شد حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید؟ یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟ یک اگر با یک برابر بود پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟ یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟ یک اگر با یک برابر بود پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟ معلم ناله آسا گفت:: بچه ها در جزوه های خویش بنویسید یک با یک برابر نیست...
(قرآن ! من شرمنده توام ) قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساختهام که هر وقت در کوچهمان آوازت بلند میشود همه از هم میپرسند ” چه کس مرده است؟ ” چه غفلت بزرگی که میپنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است . قرآن! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کردهام . یکی ذوق میکند که ترا بر روی برنج نوشته، یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده، یکی ذوق میکند که ترابا طلا نوشته، یکی به خود میبالد که ترا در کوچکترین قطع ممکن منتشر کرده و … آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟ قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را میخوانند و ترا میشنوند، آن چنان به پایت مینشینند که خلایق به پای موسیقیهای روزمره می نشینند .. اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند ” احسنت …! ” گویی مسابقه نفس است … قرآن ! من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شدهای حفظ کردن تو با شماره صفحه، خواندن تو آز آخر به اول، یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کردهاند، حفظ کنی، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند . خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو . آنان که وقتی ترا میخوانند چنان حظ میکنند، گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است. آنچه ما باقرآن کردهایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم. دکتر شریعتی
خدایا .. من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم و چشم هایش را می بندد و می گوید من این حرف ها سرم نمی شود. باید دعایم را مستجاب کنی
همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند گاهی بد جنس می شود البته گاهی هم خود خواه
خدایا می خواهم آنگونه زنده ام نگاه داری که نشکند دلی از زنده بودنم و آنگونه مرا بمیرانی که کسی به وجد نیاید از نبودنم سلام این روزا خیلی خسته میشم . شبا مجبورم تا دیر وقت بیدار بمونم برای search برای پروپوزالم. بدبختی اینه که به نتیجه ای هم نمیرسم. کاش هر چه زودتر این دوره تموم بشه. امتحانا هم داره شروع میشه. وای که چقدر کار سرم ریخته. شاید بگید حالا که اینهمه کار داری چرا همش تو وبلاگی؟ خب بابا همزمان هم کار علمی انجام میدم هم تفریح تا دلم نگیره. به امید آپ بعدی بای یییییییییییییییییییییی راستی ادامه مطلب هم حتما ببینید جالبه ادامه مطلب
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و
در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش
را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))،
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد
ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست
در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،
خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر
باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
ادامه مطلب [ چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:شیطان- انسان- مرد نمازگذار, ] [ 1:0 ] [ طیبه ]
[
[ چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:بهار- خوشگل- طبیعت زیبا, ] [ 15:25 ] [ طیبه ]
[
[ چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:تخته سیاه-دانش-درس غمبار, ] [ 8:6 ] [ طیبه ]
[
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |