شروعی دوباره
بی تو طوفان زده دشت جنونم
|
عاشقانه دستهایش را گرفتم. گرمای عجیبی در سینه جانم را می سوزاند.عطر عجیبی پراکنده بود. حالتی داشتم وصف ناپذیر. گویی توآسمون بودم. به من لبخند می زد و در انتظار جوابش بود. گویی هوش از سرم پریده بود. نبضشو تو دستام حس می کردم. حتم داشتم اون هم همینطوریه. حس می کردم، آسمان،زمین، و همه چیز مال منه . آتیشی تو دلم به پا بود. آتشی بالاتر از زمان و جسم. . دیگه نمیدونم چی بنویسم دیگه چیزی برای گفتن ندارم خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا تنهاااااااااااا امیدم تویییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی توکلت علی الله توکل توکل توکل برعکس بعضیا که این روزا خوشحالن و از خوشحال دارن بال درمیارن من ناراحتم از ناراحتی دارم دق میکنم ناراحت ناراحت قرار شده به خدا توکل کنم قبلا هم توکل کردم ولی خدا انگار صدامو نمیشنوه نمیدونم چقدر گناه من بزرگ بوده خدایا ازت خیلی انتظار دارم. خیلی چیزا میخوام. میدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ میدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امروز روز بدیه با یه خبر خیلی بد از خواب بیدار شدم اره خبر مرگ مرگ یه جوون. که اصلا باورم نمیشه. خدا صبر بده به پدر مادرش وای خدا امروز مرگ رو به خودم چقدر نزدیک دیدم. چقد ما ادما خوشخیالیم. فکر میکنیم سالهای سال زنده ایم و هر کاری دلمون میخواد میکنیم میگیم خب بعد توبه میکنیم غافل از اینکه مرگ از رگ گردن به ما نزدیکتره. همین الان میگم: خدایا توبه توبه توبه بخاطر تمام اشتباهام. بخاطر تمام گناهام. خدایا تو توابی.
خدایا مرا لحظه ای به حال خود وامگذار برای شادی روح اون جوون. فاتحه
آرزویی کن ... خدایا هیچوقت از درگاهت ناامید نمیشم هیچوقت خدایا بهم صبر بده صبر صبر صبررررررررررررررررررررررررررررررر امیددددددددددددددددددددددددد امیدددددددددددددددددددددددد امیددددددددددددددددددددددد دست از تلاش بر نمیدارم خدایا همه چی دست خودته.ولی یه نگاهی به دل منم. بعد ........................ خدایا کمکمممممممممم کننننننننننننننننننننننننن خدایااااااااااااااااااااااااااااااا خستتتتتتتتتتتتتمممممممممممممم از بنده اتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا چرا آدما اینجورین؟ اعصصصصصصصصااااااااااااااااااااااااااااااااابببببببببببببب ندارممممممممممممممم کمکممممممم کننننننننننننننننننن کمکشششششششششششششششش کننننننننننننن خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااکمکش کنننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن کسی هرگز نمیداند چه سازی میزند فردا چه میدانی تو از امروز چه میدانم من از فردا همین یک لحظه را دریاب که فردا میشویم تنها یلدا. بلندترین شب سال بر همه ایرانیای عزیز مبارک یادته زیر گنبد کبود؟؟؟؟؟؟؟ دوتا رفیق بودن و کلی حسود.......تقصیر همون حسودا بود که حالا شده یکی بود یکی نبود آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور تصمیم گرفت وقت و زندگی خود را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، اوضاع زندگیاش درست به نظر نمیآمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعاً عجیب است، درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خداپرستی شوی زندگیات بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم، اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچچیز بهتر نشده.» آهنگر پاسخ داد: «در این کارگاه فولاد خام برایم میآورند و باید از آنها شمشیر بسازم. میدانی چطور این کار را میکنم؟ اول تکهی فولاد را به شدت حرارت میدهم تا سرخ شود، بعد با بیرحمی با سنگینترین پتک پشتسرهم به آن ضربه میزنم تا فولاد شکلی بگیرد که میخواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله میکند و رنج میبرد. باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست یابم.» آهنگر مدتی سکوت کرد و ادامه داد: «گاهی فولادی که به دستم میرسد نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربه پتک و آب سرد آن را ترک میاندازد. میدانم که این فولاد هرگز تیغه شمشیر مناسبی درنخواهد آمد.» آهنگر مکثی کرد و ادامه داد: میدانم خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد. ضربات پتکی که زندگی بر من وارد کرده پذیرفتهام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم. انگار فولادی باشم که آبدیده شدن رنج میبرد. . .
اما تنها چیزی که میخواهم این است:
خدای من! از کارت دست نکش، تا شکلی که تو میخواهی به خود بگیرم. با هر روشی که میپسندی ادامه بده. هر مدت که لازم است ادامه بده. اما هرگز مرا به کوه فولادهای بیفایده پرتاب نکن
خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا کمکم کن خدااااااااااااااااااااااااااااااااا خدا طاقت ندارممممممممممممممممممممممممم دارم میمیرم دیگه یکاری کن خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا منو بکش تا راحت بشم تحملم تموم شد دیگه اینجا زمین است
ساعت به وقت انسانیت خواب است دل عجب موجود سخت جانی است هزاربار تنگ می شود می شکند می سوزد می میرد و بازهم می تپد خدا زمین را مدور آفرید تا لحظه ای که تصور میکنی به آخر خط رسیده ای درست در نقطه ی آغاز باشی !
كوك كن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری ، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
كوك كن ساعتِ خویش !
كه مـؤذّن ، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
. . . و در آغوش سحر رفته به خواب
كوك كن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
كه سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
كوك كن ساعتِ خویش !
كه سحر گاه كسی
بقچه در زیر بغل ، راهیِ حمّامی نیست
كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش !
رفتگر مُرده و این كوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
كوك كن ساعتِ خویش !
ماكیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
كوك كن ساعتِ خویش !
كه در این شهر ، دگر مستی نیست
كه تو وقتِ سحر ، آنگاه كه از میكده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ،
و در این شهر سحرخیزی نیست
من خدایی دارم، که در این نزدیکی است دیشب باران قرار با پنجره داشت امشب اولین شب بارونی پاییز امسال بود عجب بارونی بود واقعا دلنشین بود. ببار باران کمی آرام....که پاییز هم صدایم شد که دلتنگی و تنهایی رفیق با وفایم شد ببار باران بزن بر شیشه قلبم....بکوب این شیشه را بشکن که درد کمتری دارد اگر با دست تو باشد ببار باران که تا اوج نخفتن ها مدام باریدم از یادش ببار باران درخت و برگ خوابیدن اقاقی....یاس وحشی....کوچه ها روزهاست خشکیدن ببار باران جماعت عشق را کشتن کلاغا بوته ی سبز وفا را بی صدا خوردن ولی باران ، تو با من بی وفایی توهم تا خانه ی همسایه می باری و تا من میشوی یک ابر تو خالی آدم هميشه دنبال قطعه اي گم شده است، هيچ آدمي را نمي توان يافت كه قطعه خود را جستجو نكند
فقط نوع قطعه هاست كه فرق مي كند، يكي به دنبال دوستي است
ديگري در پي عشق؛ يكي مراد مي جويد و يكي مريد
يكي همراه مي خواهد و ديگري شريك زندگي، يكي هم قطعه اي اسباب بازي
به هر حال آدم هرگز بدون قطعه خود يا دست كم بدون آرزوي يافتن آن نمي تواند زندگي كند
گستره اين آرزو به اندازة زندگي آدم است و آرزوهاي آدم هرگز نابود نمي شوند
بلكه تغيير موضوع مي دهند. حتي آن كه نمي خواهد آرزويي داشته باشد
آن كه آرزويش را از كف داده است
آنكه ايمان خود را به آرزويش از دست داده است
تمامي تلاشش باز براي گريز از تنهايي است
ادامه مطلب
اگر دروغ رنگ داشت
هر روز شاید ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران می کردند اگر به راستی خواستن توانستن بود
محال نبود وصال! و عاشقان که همیشه خواهانند همیشه می توانستند تنها نباشند …..
اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد تو از کوله بار سنگین خویش ناله می کردی… و من شاید کمر شکسته ترین بودم ادامه مطلب [ چهار شنبه 11 آبان 1390برچسب:دکتر شریعتی, ] [ 17:4 ] [ طیبه ]
[
دلم گرفته خدا خیلی دوست دارم داد بزنم از اعماق وجودم ولی هیچکس نپرسه چرا نپرسه چی شده دلم گرفتهههههههههههههه ای داد از این زمونه
همسفر!
در این راه طولانی كه ما بیخبریم
و چون باد میگذرد
بگذار خرده اختلافهایمان با هم باقی بماند
خواهش میكنم! مخواه كه یكی شویم، مطلقا
مخواه كه هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد
مخواه كه هر دو یك آواز را بپسندیم
یك ساز را، یك كتاب را، یك طعم را، یك رنگ را
و یك شیوه نگاه كردن را
مخواه كه انتخابمان یكی باشد، سلیقهمان یكی و رویاهامان یكی.
همسفر بودن و همهدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.
و شبیه شدن دال بر كمال نیست، بلكه دلیل توقف است
عزیز من!
دو نفر كه عاشقاند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست كه هر دو صدای كبك، درخت نارون، حجاب برفی قله علم كوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت كه یا عاشق زائد است یا معشوق و یكی كافی است.
عشق، از خودخواهیها و خودپرستیها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست .
من از عشق زمینی حرف میزنم كه ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یكی در دیگری.
عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یكی نیست، بگذار یكی نباشد .
بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.
بخواه كه در عین یكی بودن، یكی نباشیم.
بخواه كه همدیگر را كامل كنیم نه ناپدید .
بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز كه مورد اختلاف ماست، بحث كنیم ،اما نخواهیم كه بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند.
بحث، باید ما را به ادراك متقابل برساند نه فنای متقابل .
اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست .
سخن از ذره ذره واقعیتها و حقیقتهای عینی و جاری زندگی است.
بیا بحث كنیم.
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.
بیا كلنجار برویم .
اما سرانجام نخواهیم كه غلبه كنیم.
بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگیمان را، در بسیاری زمینهها، تا آنجا كه حس میكنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی میبخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ كنیم.
من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم كنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم.
بیآنكه قصد تحقیر هم را داشته باشیم .
عزیز من! بیا متفاوت باشیم. نادر ابراهیمی. چشمانم را می بندم. سبک، آهسته، آرام. دارم خودم را از پشت پلک های روی هم افتاده ام می بینم؛ خودم را که جزئی کوچک از خاک هستم. نگاهم از خودم سُر می خورد. حالا تجسمِ پلک های بسته ام، معطوف به زمین است. چشمانم هنوز بسته است و دارم می بینم؛ اما ولادتِ آسمانیِ زمین را. آری، زمین؛ همان وسیعِ بی انتها. آهسته آهسته، دارم لمس می کنم کشیده شُدَنَش را به وسعتِ بودن. دارم باور می کنم، آرام آرام، بسطِ حرارتِ حیاتش را. دارم می بینم دست هایش را که در تکاپویِ هستی، مواج است. ستاره بارانِ سینه فراخش را دارم می بینم که در جریانِ باد، بی قرار شده است. دارم می بینم که هسته اش کنده می شود و گسترده می شود سفره نفسش بر پهنه پرالتهاب و همیشگیِ دریا. غرور دریا را می شود احساس کرد در یک جا نشینی اش با زمین مقدس و غرور آسمان را نیز که سینه به سینه، گویی یکی شده است با خاک! نگاه خورشید را می شود دید؛ می توان دید که داغ شده است گونه های طلایی اش از بازتابِ پرحرارتِ انوار خود بر سطح نوزاد خلقت. زمین زاده شده است، از مرکز حیات و عرفان. حالا پلک هایم آرام از هم کنده می شوند و چشم هایم فضا را می کاود. بر زمین خیره می شوم؛ زمینی که جانش، عصاره قدمت را با خود دارد. تسبیح می کنم خالقش را، مشتی از سطحِ لطیف دانه هایش برمی دارم و رقصِ ریزشِ آرامش را نظاره گر می شود. دستم را بو می کشم، عطر خاک را می بلعم و سپس زایشِ بستر آسودن را شکر می گویم
دور باش اما نزديك،من از نزديك بودن هاي دور ميترسم.
دكتر شريعتي
وقتایی هست میبینی فقط خودتی و خودت !
. دوست داری ، همدرد نداری ... و خانواده داری ، حمایت نداری ... . عشق داری ، تكیه گاه نداری ... . مثل همیشه ؛ . هــمه چی داری و هیچی نداری یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم . خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه . او از خوبان درگاه ماست . حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه . بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلوی روش . گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم . حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده . رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه . میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه . گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :
آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم .
امروز امروز است
امروز هر چقدر بخندی و هر چقدر عاشق باشی از محبت دنیا کم نمیشه پس بخند و عاشق باش امروز هر چقدر دلها را شاد کنی کسی به تو خورده نمیگیره پس شادی بخش باش امروز هرچقدر نفس بکشی جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمیشه پس از اعماق وجودت نفس بکش امروز هر چقدر آرزو کنی چشمه ی آرزوهات خشک نمیشه پس آرزو کن امروز هر چقدر خدا را صدا کنی خدا خسته نمیشه پس صدایش کن او منتظر توست او منتظر آرزوهایت خنده هایت گریه هایت ستاره شمردن هایت و عاشق بودن هایت است امروز امروز است
من دلم ميخواهد
خانهاي داشته باشم پر دوست
کنج هر ديوارش
دوستهايم بنشينند آرام
گل بگو گل بشنو...؛
هر کسي ميخواهد
وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
يک سبد بوي گل سرخ
به من هديه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوي دلهاست
شرط آن داشتن
يک دل بي رنگ و رياست...
بر درش برگ گلي ميکوبم
روي آن با قلم سبز بهار
مينويسم اي يار
خانهي ما اينجاست
تا که سهراب نپرسد ديگر
" خانه دوست کجاست ؟ "
(( فريدون مشيري ))
عاشقش بودم عاشقم نبود یکی بود یکی نبود
[ دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:یکی بود یکی نبود, ] [ 23:53 ] [ طیبه ]
[
برای بودن و شدن هیچ دلیل منطقی لازم نیست دلم را سپردم به بنگاه دنیا |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |